سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام؛


جا نمی‌شود.
این حرف‌ها، در دل تنگ واژه‌ها جا نمی‌شود.
به اینجا نیامده‌ام مگر برای دیدن شما. فقط دیدن شما.
باید اینجا ماندگار شوم. باید جایی، گوشه‌ای، برای خودم پیدا کنم.
چطور بگویم؟ چطور شروع کنم؟ از کجا بگویم؟ تا کجا؟
شما همانی که عکسش، رفیق شب و روز و سنگ صبور تمام حرف‌های این دل زخمی است؟
همان که لبخند و مهر نگاهش، دل‌خوشی و آرام و قرار ثانیه‌هایم شده و دلگرمم به بودنش ... .

تمام مسیر، خیابان‌ها و کوچه پس‌کوچه‌ها، به غایت پهن و به غایت خلوتند. شهرداری این شهر بی‌پایان، اینقدر جا داشته که دست و دلبازانه خیابان بکشد و کوچه بسازد. اینجا کسی به حریم خیابان تجاوز نمی‌کند. جا هست. خیلی هم هست. اینقدر که انگار روی یک دشت بی‌انتها راه می‌روی. اول فکر کردم اینجا برج و آسمان‌خراش ندارد که اینهمه سطح شهر، باز است و آسمان بلند، صاف و آبی و مهربان، همه جا نگاهت را پر می‌کند‌. اما چرا، دارند. تا دلت بخواهد ساختمان و برج دارند. ولی اینقدر این شهر وسیع است که هیچ‌کدام بین تو و آسمان، قد علم نمی‌کنند‌. اینقدر وسیع که از یک سر تا سر دیگرش، در ساعات خلوتی، چیزی حدود یک ساعت با ماشین راه است.
چشمم به دستان راننده می‌افتد که بر سر فرمان ماشین، نوازشگرانه می‌چرخد، و بعد به گونه‌های پر چاله و به گردنش. چقدر شبیه کوهستان است. پوست آفتاب‌سوخته‌اش لااقل ده برابر ضخیم‌تر از پوستی است که از اجداد ساحل‌نشینم به ارث برده‌ام.  لهجه شیرازی دارند، اما با حرارت بیشتر و تندتری حرف می‌زنند. وقتی حرف می‌زنند لب‌ها و چشم‌هایشان هم‌زمان لبخند می‌زند. بی کم و کاست به تمام سوالاتت جواب می‌دهند و صبورانه به حرفت راه می‌آیند.
اینجا به بچه‌ها نمی‌گویند عمو جان، می‌گویند دایی جان. گویا مادر، جایگاه ویژه‌تری دارد.
از زن‌هایی که چادر رنگی به دورشان پیچیده‌اند می‌پرسم. می‌گوید از زاهدان و اطراف کرمان می‌آیند. در فرودگاه به یکی‌شان دقیق شدم. لهجه نداشت. جوان و زیبا بود. چادر رنگی نخی را زیر گلو سنجاق کرده بود و بعد مثل شال، دور تا دور تنش پیچیده بود تا میان ساق پا. پایش را می‌دیدم که به پوشش اروپایی، شلوار جین تنگ داشت و نیم‌بوت‌های چرمی. به مردی که همراهش بود نگاه کردم. کت بلند مشکی و پیراهن و شلوارش، به اضافه کفش‌های چرم براقش، رنگ و حالی از سنت و محلیت نداشت. انگار متعلق به هیچ جا نبود. زن اما کمی تعلق داشت. به اندازه همان چادر رنگی.
هوا سخت خشک است. چیزی میان کوهستان و کویر. هوا را از حال و هوای دستانم تشخیص می‌دهم. وقتی مثل چوب خشک می‌شوند یعنی هوا خشک است.

زمستان است.

بهمن.

اما روزها اینقدر گرم است که یک لباس آستین‌کوتاه کفایت می‌کند. وقتی در آفتاب سوزان شهر می‌گردی، روبرویت، دور تا دور، کوهستان‌هایی می‌بینی سپیدپوش از برف! دقیقا حسی عین خوردن یک تکه وافل داغ به همراه بستنی.
نمی‌دانم چرا خاک هر شهر، همیشه بیش از هر چیز دیگری نظرم را جلب می‌کند. خاکش انگار الک شده. عین پودری سرخ‌رنگ و نرم است. عین آرد. آدم دوست دارد جای کفشش را رویش تماشا کند یا با انگشت بر تنش نقاشی بکشد.
اینقدر سبک است که این بادهای تند و پی در پی، که در وسعت بی‌انتهای شهر، به هیچ در و دیواری گیر نمی‌کنند، ریه‌ها و چشم‌هایمان را پر از غبار کرده. خیلی زود به سرفه می‌افتم. از آن سرفه‌های آلرژیکی که حالا حالاها خواهد ماند.
به رانندگی‌ها هم دقت می‌کنم. مردم را باید از شیوه رانندگی‌شان بشناسی. اینجا ندیدم کسی جلوی پای کسی یا جلوی ماشین دیگری بپیچد. کسی عجله ندارد، خسته و کلافه نیست، کسی در ترافیک‌های مکرر و بی‌پایان گیر نیفتاده، خیابان‌ها خیلی جا دارند.
شب‌، تا دلت بخواهد سرد است. هرچقدر روز می‌سوزیم، شب می‌لرزیم. باد، بی‌وقفه جولان می‌دهد.
مسجد صاحب الزمان در شب زیباتر است. نورپردازی سبز شده. صبح پیدا نبود. گنبد کوچک نقلی دارد -خیلی کوچک، انگار یک نگین فیروزه‌ای که بر تن رکابش خیلی کوچکتر از آنچه باید، می‌نماید- با گلدسته‌های سه طبقه‌ که از دو سوی گنبد حسابی قد کشیده‌اند.
اینجا انگار ته کرمان است. به کوه رسیده‌ایم. کوه‌هایی که به هوای این مسجد، اسم آنها هم کوه‌های صاحب الزمان است.
خیابان‌های منتهی به اینجا، به این بهشت وسیع، پر از سرو است و اینجا پر از شهید.
آن بیرون، قبرستان بزرگی است که در روز، عده زیادی مهمان داشت. مهمانانی که با شاخه‌ای نرگس که لابد از کودکان دست‌فروش مسیر خریده بودند، به دیدار عزیزانشان آمده بودند. عزیزانی که جای خالیشان را هیچ چیز پر نمی‌کند.
فضای اینجا را مثل حرم یا امامزاده، از باقی قبرستان جدا کرده‌اند‌. حال و هوای اینجا، محصور در این دیوارها و منحصر به همین یک تکه است. بیرون که می‌روی، هوا فرق می‌کند.
آن وسط، درست وسط این حیاط بی‌انتها، خیمه سفید بسیار بزرگی بر پاست که موکت شده و جای نماز است. داخلش، مانیتور بزرگی است با تعدادی صندلی. معلوم است اینجا مهمان زیاد دارند‌.
لابلای موکت‌ها، پر است از قبر شهید. ردیف ردیف. ستون ستون.
شنیدم که می‌گفتند کرمان، 1001 شهید دارد.
از تمام این شهر، از تمام دیوارهای کاه‌گلی و چشمه‌های جوشانش که بی‌وقفه از کوه جاری‌اند، از تمام وسعت بی‌انتهایش، از گرمی لبخند و خطوط نرم و  مهربان چهره مردمانش، از تمام آسمان و خاک و هوایش، من فقط برای همین یک تکه آمده‌ام. همین یک تکه سنگ سفید که در شیشه‌ای قابش گرفته‌اند. همین روشنایی دل‌نشین که میان همه سنگ‌ها، عجیب می‌درخشد. همین طرح آشنا و نوشته‌های همیشگی. همین کتاب ولادت و شهادت و همین گل لاله و همین الله پرچم که هرچه هست، زیر سایه اوست.همین سرباز ... .
این سنگ‌ها را دائم می‌شویند. به اشک و گلاب. خودم دیدم. دائم. اما به دقیقه‌ای نمی‌رسد که باز غبار، انگار که بر زمین الک شده باشد، لایه‌ای بر آنها می‌بندد. لایه‌ای که فقط وقتی دست می‌کشی، یا صورت بر سنگ می‌گذاری، حس می‌شود. چه اشکالی دارد؟ مگر ما غبارها دل نداریم؟
شب جمعه است. آخرین شب جمعه ماه رجب. و اتفاقا شب شهادت حسین آقای یوسف‌الهی. همان که سردار دل‌ها می‌گفت ما در جبهه، حسین زیاد داشتیم، اما حسین آقا فقط یکی بود. و اصرار داشت کنار این حسین آقا دفن شود، و شد.
من برای همین یک تکه از تمام دنیا، به اینجا آمده‌ام. بعد از آنهمه بی‌قراری. بعد از آنهمه دلتنگی. و اینجا قرار است -و به این قرار امیدوارم- که شروعم باشد.
چه خبر است مزار. حسابی شلوغ است. گروه‌هایی به صورت اردوهای تشکیلاتی آمده‌اند. همه جا، هر جا بین سنگ‌‌مزارها خالی بوده، صندلی گذاشته‌اند. آن جلو، سن و تشکیلاتی درست کرده‌اند و کسی بلندگو به دست، حرف می‌زند. کسی می‌خواند و کسی گفتگو می‌کند. مردم، یک عالمه آدم، نشسته‌اند رو به سن و تماشا می‌کنند و حرف می‌زنند و چایی‌های چای‌خانه مزار را می‌نوشند.
سر مزار حاج قاسم، غلغله است. صبح خلوت‌تر بود. حالا باید با صف جلو برویم. سمت راست را به خانم‌ها داده‌اند و سمت چپ، صف آقایان است. مثل غبارها، بی‌صدا و ناشناس، بر تن سنگ فرود می‌آیم. همان سنگی که پشت شیشه است. خیلی خوبم. حالا دیگر خیلی خوبم.

 






تاریخ : چهارشنبه 101/12/3 | 12:44 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.